براى پدر بزرگوار ادبيات كودكان ايران،‌ مهدى آذريزدى

براى تو كه هشتاد سال گشتى  و گشتى
به دنبال گمشده اى  كه گم شده بود
و تو مى  خواستى  كه بار ديگر او را بيابى

براى تو كه هشتاد سال گشتى  و گشتى
به دنبال گمشده اى  كه گم شده بود
و تو مى  خواستى  كه بار ديگر او را بيابى

و تو هشتاد سال به جهان نه گفتى
به زمين و زمان نه گفتى
به پول نه گفتى به قدرت نه گفتى
به عشق نه گفتى
تا گمشده خويش را بيابى
اما گمشده تو پشت درهاى بسته زمان گم شده بود
و زمان تو را به سويى مى برد كه امروز ايستاده اى
دورتر و دورتر از گمشده ات كه مى خواستى به آن برسى
و به پشت كه نگاه مى كردى ،‌
گمشده ات را چيزى مى ديدى از جنس بودن و نبودن
و تو هربار كه دست دراز مى كردى كه با او دست بدهى
يا او را در آغوش بگيرى
او را كوچكتر و كوچكتر مى ديدى
تا آنگاه كه يك سحر
سحر هشتاد سال پس از آن كه گمشده ات گم شد،
هنگامى كه شب ،‌در تنهايى پريان خانه خويش چشم برهم نهادى
اشك از چشم هاى تو روان شد
و با خود گفتى : من هرگز ديگر گمشده خويش را نخواهم ديد!
و با دلى فسرده به خواب رفتى
اما هنگامى كه سحر از خواب برخاستى
گمشده ات را ديدى كه پشت پنجره ايستاده بود.
از جنس نور بود
و در فضايى اثيرى كه هم شب بود و هم صبح
با بيگناه ترين چهره اى كه تا آن روز ديده بودى
به تو لبخند مى زد.
كتابى در دستش بود.
تو پنجره را گشودى و از او پرسيدى :‌تو گمشده من هستى؟
لبخند او پررنگتر شد.
تو به او گفتى : هشتاد سال از آن زمان گذشت كه گم شدى !
و دست دراز كردى كه او را به درون بخوانى
اما او چشمك زنان دور شد
نور شد
ستاره شد
و در آسمان نشست
دستت را را كه برگرداندى
تنها كتاب او در دستت مانده بود.
نام كتاب « گمشده من »‌بود.
تو در گوشه صفحه عنوان آن نوشتى : براى تو كه هشتاد سال به پايت دويدم و هرگز به تو نرسيدم! باشد كه كودكان تو را بخوانند و زمانه را شادمانه زيست كنند.
تو كتاب را بستى و به ستاره اى چشم دوختى كه در آسمان اهواريى سرزمين خويش كاشته بودى
ستاره كودكى !
محمدهادى محمدى

کانال تلگرام موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان